دیشب خواب میدیدم در حال فرارکردن ام. مثل همیشه، مثل همهی خوابهای دیگرم. این بار در شهری جادویی. از بالای شهر میدیدمش، بالای سقف خانههای یک طبقه. شهر مهگرفته و سرد و خاکستری بود. رودخانه هم داشت. از کسی مثل جادوگر ویست فرار میکردم، انگار هاول بودم. جادوگر ویست، که البته شبیه پروفسور آمبریج بود، با سباستین و جیمز زندگی میکرد. همینطور که فرار میکردم از دودکشی رفتم توی اتاق جیمز و سباستین که توی تختهایشان خواب بودند. از جیمز خواستم پیشش بمانم و پنهان شوم. با همان ساکتبودن و مهربانی که ازش انتظار میرفت، با چشمهای گشاد، گفت که میتوانم. خزیدم زیر پتو و دستانم را دورش حلقه کردم. خیلی گرم بود، بالاخره در امان بودم. ویست که از خانه رفت با جیمز به دخمهای در زیرزمین قلعه رفتیم که کتابخانه بود و مرد مسن موسفید و خوشبنیهای مسئول آنجا بود. یک کتاب جادویی دوازدهجلدی در کتابخانه بود که جلد دومش را داشتیم. سنگین و قطور بود و جلد سخت قهوهای داشت. دنبال جلدهای دیگرش بودیم.
همینجا بیدار شدم.
دیشب خواب میدیدم در حال فرارکردن ام. مثل همیشه، مثل همهی خوابهای دیگرم. این بار در شهری جادویی. از بالای شهر میدیدمش، بالای سقف خانههای یک طبقه. شهر مهگرفته و سرد و خاکستری بود. رودخانه هم داشت. از کسی مثل جادوگر ویست فرار میکردم، انگار هاول بودم. جادوگر ویست، که البته شبیه پروفسور آمبریج بود، با سباستین و جیمز زندگی میکرد. همینطور که فرار میکردم از دودکشی رفتم توی اتاق جیمز و سباستین که توی تختهایشان خواب بودند. از جیمز خواستم پیشش بمانم و پنهان شوم. با همان ساکتبودن و مهربانی که ازش انتظار میرفت، با چشمهای گشاد، گفت که میتوانم. خزیدم زیر پتو و دستانم را دورش حلقه کردم. خیلی گرم بود، بالاخره در امان بودم. ویست که از خانه رفت با جیمز به دخمهای در زیرزمین قلعه رفتیم که کتابخانه بود و مرد مسن موسفید و خوشبنیهای مسئول آنجا بود. یک کتاب جادویی دوازدهجلدی در کتابخانه بود که جلد دومش را داشتیم. سنگین و قطور بود و جلد سخت قهوهای داشت. دنبال جلدهای دیگرش بودیم.
همینجا بیدار شدم.
باید دربارهی احساساتم بنویسم. مدتهاست که میخواهم بنویسم. در زمستان و پاییز اغلب اینطور نیستم، در بهار سراغم میآیند.
صبحها و آخر شبها شدیدتر است، اما وقتی با آدمهای دیگرم نیست. تنها فکر کردن دربارهاش هست. فکر کردن به این که خواهد آمد، در شب، یا صبح زود که به رغم تلاشم نمیتوانم خواب بیدردسر را بیش از آن ادامه دهم.
حسی شبیه بودن در اطراف یک دیوانهساز است؛ وقتی تمام شادی محیط اطراف بلعیده شده. اگر از حدی فراتر بروی، در کنترلنکردن احساساتت و برداشتن پوست روی این زخم و به جا گذاشتن زخمی تازه و عمیقتر؛ بوسهی دیوانهساز را به جان میخری.
فکر کردن به هرچیزی، هرچیزی و وارونش؛ همهچیز در هالهای سیاه است که غم تاریکی را به قلبم میفشارد.
چیست این زندگی؟ جز خون دل و پریشانخیالی! یک لحظه امید، آنگاه نومیدی طولانی.»
اشتیاق لازمهی حفظ روحیه و حیات من است. نیاز» به اشتیاقی عمیق به چیزی دارم.
اما؛ چیست این زندگی؟ جز خون دل و پریشانخیالی! یک لحظه امید؛ آنگاه نومیدی طولانی.
درباره این سایت